شهید نوجوانی که آرزو داشت روحانی شود

شهید نوجوانی که آرزو داشت روحانی شود

ایسنا/لرستان بسیجی شهید «علی کماسی» یکی از شهدای پایگاه مقاومت بسیج مسجد امام سجاد(ع) بروجرد است که در هنگام شهادت فقط ۱۶ سال داشت. او از کودکی یکپارچه ادب بود و آرزو داشت یک روحانی شود.

شهادت واژه مقدسی است که شهید را بزرگ کرده، زیرا شهادت آرزوی دیرینه اولیا و انبیا بود، حضرت علی(ع) بارها فرمودند: «من به امید شهادت زندگی می‌کنم.»

شهید هنگامی‌ که به برزخ وارد می‌شود آرزو می‌کند تا دوباره به دنیا برگردد و شهید شود زیرا خداوند عزت و عظمت والایی به شهیدان داده است. پیروز واقعی جنگ هشت ساله شهدا بوده‌اند و امروز وظیفه ما ادامه راه شهدا است به خصوص کسانی که مسئولیت دارند، مدیون شهدا هستند و باید با خدمت دین خود را به خون شهدا ادا کنند.

بسیجی شهید «علی کماسی» یکی از شهدای پایگاه مقاومت بسیج مسجد امام سجاد(ع) بروجرد است که در هنگام شهادت فقط ۱۶ سال داشت که در ۲۸ خردادماه سال ۶۷ در منطقه ماووت در یک عملیات پدافندی به شهادت رسید.

وی از کودکی یکپارچه ادب بود. اگر کسی به او تندی می‌کرد، فقط سر را پایین می‌انداخت. همیشه ساده‌پوش بود. بدون شک این گرایش به ساده‌پوشی، از ساده‌دلی او حکایت می‌کرد. آرزو داشت روحانی شود و اندکی هم درس مقدماتی حوزه را خواند.

در بخشی از وصیت‌نامه این شهید آمده است:

«خدایا! بارالها! به محمد(ص) بگو که پیروانش حماسه آفریدند. به علی(ع) بگو که شیعیانش قیامت به پا کردند. به حسین(ع) بگو که خونش در رگ‌های ما همچنان می‌جوشد. بگو که به ندای «هل من ناصرِ» او با دادن جان و خون لبیک گفتیم و بگو که از خون‌مان سروها رویید. ظالمان سروها را بریدند؛ اما باز هم سروها روییدند.

الها! معبودا! ضعیف و ناتوانم، دوست دارم دشمن چشمانم را در بستان از حدقه بیرون آورد و دست‌هایم را در خونین‌شهر از بدن جدا سازد. قلبم را در سوسنگرد آماج گلوله‌هایش کند و سرم را در شلمچه از بدن جدا نماید تا در کمال فشار و آزار، دشمنان مکتبم ببینند که گرچه چشم، دست‌ها، قلب، سینه و سرم را از من گرفتند، باز چنان چیز مهمی را نتوانستند بگیرند و آن ایمان و هدف من است که عشق من به الله و معشوقم، به مطلق جهان هستی، عشق به شهادت و عشق به امام است.

خدایا! معشوقا! معبودا! می‌دانی که چه می‌کشم. پنداری چون شمع ذوب می‌شوم؛ اما از مرگ هراسی ندارم که از یک‌سو باید بمانم تا شهید شوم و از یک‌سو باید شهید شوم تا آینده بماند. آری همه یاران سوی مرگ رفتند. در حالی‌که نگران فردا بودند… د.

در آخر خواهشی از شما مردم غیور و شهیدپرور به‌خصوص خانواده عزیزم دارم که جندالله را که با سوگند به ثارالله در لشکر روح‌الله برای جنگ با عدوالله و استقرار حزب‌الله زمینه‌ساز حکومت جهانی بقیة‌الله به پا خواسته‌اند، یاری و حمایت کنید و امام را تنها نگذارید. شب‌های جمعه منتظرتان هستم.»

جعفر کماسی از جانبازان دوران هشت سال دفاع مقدس از برادر شهیدش این‌گونه روایت می‌کند:

«برادرم علی متولد مهرماه سال ۵۱ بود. با آغاز جنگ تحمیلی او هم دوست داشت همچون سایر جوانان در جنگ علیه دشمن بعثی حضور داشته باشد اما به دلیل سن کم با حضورش در جبهه موافقت نمی‌کنند. در نهایت برای آنکه بتواند به جبهه بیاید شناسنامه‌اش را دست‌کاری می‌کند. علی کوچک‌ترین شهید دوران دفاع مقدس در بروجرد است.

علی در روز ۲۸ مهرماه سال ۶۷ در منطقه قمیش عراق به شهادت رسید. یکی از هم‌رزمانش به نام منصور شهبازی در رابطه با آخرین دقایق زندگی برادرم می‌گوید: «در منطقه‌ای که ما حضور داشتیم درگیری تن به تن شده بود. پسرخاله‌ام در درگیری با دشمن به شهادت رسیده بود. برای همین اسلحه را پشت کتفم انداختم و دستم را خالی کردم تا با پیکر او پرش کنم که به عقب منتقل شود.

سرم را بالا آوردم دیدم یک عراقی جلویم ظاهر شد تا آمدم اسلحه را بردارم یک گلوله به پایم شلیک کرد. روی زمین افتادم به سمتم آمد و پایش را روی سینه‌ام گذاشت و مجدد گلوله دیگری به دستم شلیک کرد. چند لحظه بعد داغی شعله‌پوش اسلحه‌اش را روی پیشانی‌ام حس کردم، ماشه را چکاند ولی خشابش خالی بود. در حال تعویض خشاب بود که مغزش متلاشی شد و به هوا پاشید لحظه‌ای بعد جنازه‌اش روی من افتاد. به هر زحمتی بود جنازه را از خودم دور کردم. متوجه شدم علی نیروی عراقی را هدف گرفته است.

علی بعد از آن، چهار پنج نفر از نیروهای عراقی اطراف‌مان را با دو سه عدد نارنجکی که همراهش بود از پا در آورد. با همان جثه کوچک ۱۵ ساله‌اش دست من را گرفت و پشت یک تخته سنگ کشیدم. خیالش از من که راحت شد تیربار را برداشت و بلند شد. پیاپی شلیک می‌کرد و بارانی از آتش گلوله را سمت عراقی‌ها گشوده بود. اما چند لحظه بعد تمام بدنش پر از گلوله شد، آخرین گلوله به پیشانی‌اش اصابت کرد و افتاد.

این آخرین تصویر از آن لحظات است. پس از آن بی‌هوش شدم و وقتی چشمانم را باز کردم درون آمبولانس بودم. پرسیدم: «علی و پسرخاله‌ام کجان!؟» جواب دادند که به دلیل هجوم نیروهای بعثی، پیکر علی و پسرخاله‌ام همان‌جا باقی مانده است».

انتهای پیام

دیدگاهتان را بنویسید