مرثیهای در سوگ “مهشاد”
آرام نمی گیریم، روح مان مچاله شده و در همان اتوبوس مرگ، جامانده است. این روزها در تحریریه اجتماعی ایسنا هر چند دقیقه ای صدای هق هق یک نفر بلند می شود، یکی «مهشاد» را صدا می زند و آن طرف تر دو نفر همدیگر را در آغوش گرفته و به هم تسلی می دهند؛ چه حال و هوایی غریبی داریم این روزها؛ چه روزهای تلخی را تجربه می کنیم.
به گزارش ایسنا، حکایت مظلومیت خبرنگاران، بر حادثه واژگونی اتوبوسشان در جاده نقده هم سایه افکنده است. دلمان به درد آمده بود وقتی در کنار بی مهری و بی مبالاتی مسئولان این حادثه، برخی افراد هم در شبکههای اجتماعی نوشته بودند” این همه تصادف جادهای هر روز کشته میدهد، مگر خون خبرنگاران رنگینتر است که چند روز است از آن حرف میزنید؟”، “چرا آنقدر شلوغش کردهاید، مگر به جنگ رفته بودند؟”. و خب مگر میشود از کنار چنین حوادثی به آسانی گذشت.
سه روز از خاکسپاری «مهشاد» عزیز ما گذشته و او در خانه ابدیاش آرام گرفته است. برای او که امیدواریم در حریم امن الهی آسوده باشد – که بدون شک حتماً همینگونه است- از دل، نوشتهایم که در این روزها، جز نوشتن، هیچ چیز تسلایمان نمیدهد. امید که یادش مانا بماند.
بهناز غفاری – در سوگ دختری از جنس دریا
آسمان رویش سیاه شد
جنگل یکصدا بود
وقتی می سوخت(1)
این روزها زمین و آسمان در سوگ دختری هستند از جنس دریا
این روزها، تکرار لحظات تلخ وداع با حسن قریب و اسماعیل عمرانی است…
ایسنای مظلوم بار دیگر داغدار و سوگوار یکی از فرزندان خویش است؛ جوانی که قربانی بیمسئولیتی مدیران سازمانی شد که بجای زیستن، مرگ را ودیعه کردند…
مهشادم نمی دانم چه رازی بود در شوق و اصرارت به این سفر؟
خدایا به کجا شکوه کنیم و شکایت که حق مهشاد زندگی بود نه خاک
مهشادم در فراغ و سوگت چه گویم که از داغت زاگرس در آتش است و دریاچه در عطش
مهشادم چگونه حسرت نبودنت را بر دوش کشیم و هجرتت را باور کنیم
مهشادم تحریریه این روزها گلباران است با گلهای سفید و روبانهای سیاه
مهشادم سازمان محیط زیست تاج گلی به ایسنا فرستاده که هزینه اش چندین برابر کرایه یک اتوبوس سالم و امن برای شما بود؛ گویا این رسم کار ما خبرنگاران است که هر چه برای مشکلات و درد مردم فریاد می زنیم، اما نجیبانه برای درد خود سکوت می کنیم و اگر غیر از این بود به اتوبوس مرگ سوار نمی شدید..
مهشادم پای تو ایستاده ایم
دعایمان کن
خبرت هست ؟ که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که زغم راه گذر نیست مرا
گر سرم در سر سو دات رود نیست عجب
سرسوای تو دارم غم سر نیست مرا
بیرخت اشک همی بارم و گل میکارم
غیر ازین کار کنون کار دگر نیست مرا(2)
1- کیوان مهرگان
2- امیرخسرو دهلوی
فاطمه اسماعیلی – لبخند به روی لبانت بماند تا به ابد
همه چیز از پنج دقیقه مانده به هفت شب چهارشنبه، دوم تیرماه شروع شد. همکارم خبرهایی از ارومیه به گوشش رسیده بود، دستپاچه و نگران خبر داد که چه شده. هیچ خبر رسمی اعلام نشده بود، جلوی مانیتور اشک از چشمانم روان شد، جملات بریده بریده و نامفهومی به مادر گفتم، بلند شدم، نفهمیدم چه طور آماده شدم، دویدم بیرون سمت ایسنا.
آشوب بود دلم، دعا میکردم خبر درست نباشد و یکی از آن تکذیبیههای لعنتی در تلگرام پخش شود که خب نشد. خبر واقعی بود و چه واقعیت تلخی.
رسیدم. بچههای عکس و چند نفر دیگر در لابی، سرگردان و بهت زده قدم میزدند، به هم نگاه میکردند و نمیدانستند چه کنند. بچهها یکی یکی خودشان را رساندند، بهت غم آلودی در تمام چشمهایی که آن شب دیدم موج میزد.
قبلترها با خبر واژگون شدن اتوبوس دخترکان هرمزگانی، شنیدن مصائب دختران سوخته شین آباد و غصههای بیماران نادر، با اشک نوشته بودم. اما حالا گریه مگر امان میداد خبر پرکشیدن دوست خودمان را ارسال کنیم؟ خبرنگار حوادثمان چندبار از پشت میزش بلند شد، هق هق کرد و گفت “چه طور اسم مهشاد را جزو فوتیها بنویسم؟”
هنوز نمیتوانیم باور کنیم مهشاد دیگر نیست. به قول محمد صالح اعلاء «بیایید با هم این روزها را دور بزنیم، روزهایی که آفتابِ سپیده دمانش، با غروب آغاز می شود.»
کرونا که ماندنی نبود، بالاخره دورکاری تمام میشد و باز دور هم جمع میشدیم و او با شادی از تجربههایش این بار در نقش همسری میگفت. اما افسوس که مأموریت کاریاش ناتمام ماند و به قول یک دوست گویا ماموریتش در این دنیا تمام شده بود.
مهشاد عزیزمان به تحریریه اجتماعی که آمد پر از شوق یادگرفتن و سرشار از انگیزه بود. از آن تازه واردهایی بود که به دل و جانت می نشست. از آنهایی بود که دلت میخواست سریع قد بکشد و تو کیف کنی از کار کردن در کنارش. دختر پرانگیزه، معصوم، مهربان و خوش قلب اداره اجتماعی حالا چنان قدی کشیده که سرش به آسمان میرسد ولی حیف که پایش دیگر روی زمین نیست.
او پر از شور زندگی بود، مطمئنم آن دنیا هم حالش خوب است. لبخند به روی لبانت بماند دختر زیبا تا به ابد…
زهرا روزبروزی – گناه دریاچه ای که تو را به خاک کشید هرگز نخواهیم بخشید…
عصر دوم تیرماه ۱۴۰۰؛ واژگونی اتوبوس خبرنگاران محیط زیست؛ دومین خاطره مشترک و تلخ اصحاب رسانه بعد از پرواز آسمانیِ “سی ۱۳۰”…
تحریریه غوغا بود؛ منتظر خبر خوش از “مهشاد”؛ تکذیب نه، تایید شد؛ باز هم حقیقتی که تلخ بود؛ ۲۱ مجروح، دو فوتی و “مهشاد”ی که به آمار پیوست و خبری که با اشک و آه و بهت و حیرت ارسال شد…
خانواده ایسنا باز هم عزادار شد؛ داغدار جوانی دیگر؛ داغدار مرگی ناشی از قصور و تقصیر و ای وای که چه جانسوز است داغ فرزند جوان؛ بیرق غم بر پا شد؛ “تسلیت” اما خیلی وقت است که شده کار و بار مسوولان؛ واژه ای که به معنای واقعی کوچک است برای این غم بزرگ و امروز پنجمین روز است که چشمانِ تَر تسلای شانه هاست.
مهشادِ همیشه خندان؛ وقت سفرش نبود، لحظه هایش پر بود از عاشقی و دلدادگی؛ آشیانه عشقش را میساخت و چهار – پنج روز مانده بود تا وصال یار؛ پرشور بود و با همت و با مسئولیت؛ راهی سفر شد برای گزارش “احیا”؛ احیای دریاچه ای شور که زخمی شد بر جان از دست رفته اش.
به ارابه مرگ هم که پا گذاشت پُر بود از شور زندگی و شوق آینده؛ شمایل رخت سپید عروسی پشت در اتاق و تمثال خانه عشق و اسباب و اثاثیه را نشان می داد به دوست؛ غافل از اینکه مرگ پشت لحظه هایش پا گرفته و امان از بی تدبیری که رقم خورد و عروسِ قصه جای اسب سپید بخت، سوار بر بال باز کبوتران پر کشید تا ثریا، تا آسمان آبی و خدا.
آن چشمان پرشور و لبهای خندان و قلب امیدوار و آن همه خاطره در یک لحظه تمام شد؛ دختر کوه و جنگل و دریا و آب و هوا به دریاچه خیال و خاطره پیوست؛ خاطره ای غمبار اما ماندگار.
ما از حکمت خدا چیزی نمی دانیم اما می دانیم که در سایه هجوم همه بی تدبیری ها و بی مسوولیتی ها، چند روزی است که چراغ روشن آشیانه “مهشاد” خاموش شده و خانه عشقش مبدل به عزا؛ می دانیم که مرگ آمده و “مهشاد” رفته و خانه عشقش تا ابد خالی می ماند.
“مهشاد” جانم در این روزگار اندوه، تو غمناک رفتی و داغ تو آتشی شده بر دل خانواده ات، بر دل ایسنا و ایسنایی ها. رفتنت را باور نیست؛ به سوگ نشستن در غم از دست دادن تو صبری می خواهد عظیم.
فکرم اما میدانی چیست؛ آن غروب لعنتی چگونه از میان طوفان گذشتی؟ درد تو را برای ما درمانی نیست؛ نفرین بر آن ارابه مرگ و لعنت به بی تدبیری.
پا به پایت ایستاده ایم و گناه دریاچه ای که تو را به خاک کشید هرگز نخواهیم بخشید…
نسرین صادقی- دوری تو را تسلایمان نیست
اگر دریاچه ارومیه دریا شود، اقیانوس شود، قطرهای، دوری تو را تسلایمان نیست.
مهشاد عزیز، دوست خوب بچههای اجتماعی
دو سالی میشود خبر از نبودنها، رفتنها و پرکشیدن ها میشنویم. دو سالی میشود که فقط چشمانمان حرف می زند و چقدر سخت شده بود شنیدن حرفها. اما از وقتی تو را شناختم همیشه چشمانت، سخن میگفت. برق نگاهت گزارشِ یک روزِ کاری را با تمام شور و شوق تعریف میکرد. دلت آرام بود و صورتت انعکاس این آرامش.
چقدر همه با حضورت، با وجودت اشتیاقِ زندگی داشتیم، چقدر امید داشتیم به ادامه دادن به راه رفتن در آینده.
اما دوست خوبم مهشاد عزیزم، تنها راهِ رسیدن پر کشیدن نبود، تنها گذاشتن نبود. حالا اگر ارومیه دریا شود، اقیانوس شود، قطرهای دوری تو را تسلایمان نیست.
مژگان زینلی پور- نه، نمیتوانیم با تو خداحافظی کنیم دختر بهار!
دخترِ بهار! آنها که تو را نمیشناختند، با دیدن خندههای سادهات، نگاه بی ریا و پُر اشتیاقت و شور زندگیِ چشمهایت که از همه قابها بیرون می زند، دلشان خون میشود، ما چه بگوییم از این داغ، از این آتش که نقره داغمان کرد و جگرمان را سوزاند. مگر میشود بدون حضور لبخندهایت تحریریه اجتماعی را تاب آورد.
می گویند خاک سرد است، صبر میدهد، اما خاک تو آتش است، میسوزاند. چگونه با دستانمان، شور زندگی را به دست خروار خروار خاک بسپاریم؟
چگونه بعد از این به تحریریه بیایم، بی آنکه گهگاه که از کار فارغ میشویم، لبخندهایمان باهم تلاقی کند!، مگر میشود که مهشادِ همچون ماه، مهشادِ شاد، مهشاد مهربانمان دیگر نباشد! مگر میشود سهمت از زندگی به جای پوشیدن لباس سپید بخت، کفن باشد! مگر میشود به جای اشک شوق، اشک حسرت بدرقه راهت شود!.
نه، نمیتوانیم با تو خداحافظی کنیم، ما تا ابد منتظرت میمانیم، شاید روزی برگردی، دستهایمان را بگیری، با همان خندههای همیشگیات در گوشمان زمزمه کنی که رفتنت دروغ بود که حالا برگشتهای…
پریناز نقاشیان- نگران جنگلها، دریاها و تالابها نباش
مهشاد عزیزم!
روز اولی که دیدمت را خوب به یاد دارم، نگران بودم که همکار جدیدم چه کسی است و چقدر میتونیم با هم ارتباط برقرار کنیم، تو را با اون لبخند شیرین و پر از شور زندگی به من معرفی کردند…
داشتم از اتاق تحریریه خارج میشدم که آمدی دنبالم و همون موقع بدون اینکه من را بشناسی به من گفتی که نگران نباشم و کمکم میکنی و هرچیزی که خودت تجربه کرده بودی را به من هم گفتی….
روزها گذشت و میز من… ای لعنت به میز من که روبهروی میز تو بود و هروقت چشمهامون بهم میافتاد سریع لبخند شیرینت روی چهره پر از عشقت نقش میبست….
مهشاد مهشاد چی بگم که دیگه نیستی…
مهشاد با چه ذوقی میگفتی که مأموریت دارم و میرم ارومیه گزارش بنویسم؛ مهشاد با چه ذوقی میگفتی هفته دیگه مراسم دارم؛ مهشاد چه مراسمی مهشاد…
هر روز ازت سؤال داشتم و هر روز با خوشرویی جوابم رو میدادی، هر روز نگران بودم و هر روز میگفتی نگران نباشم
مهشاد جانم؛ نگران نباش، نگران فرداها، نگران دریاها، نگران جنگلها، نگران تالابها و حیات وحش نباش
مهشاد زیبا؛ زیباترین عروس دنیا؛ آرام بخواب و نگران نباش
مژگان انصاری – لبخند ماندگار مهشاد
چند روزی است که مدام صفحه چتهایمان را زیر و رو میکنم و میبینم فارغ از احوالپرسیهای روزانه صحبتهایمان پیرامون فیلتر دوده، نامه عضو شورای شهر به رئیس سازمان محیط زیست، وضعیت ازن در تهران و… است، اما هنوز سوال آخرم را که پرسیده ام حالت خوبه؟ را بی پاسخ گذاشته است.
چند روزی است که با هرتماس تلفنی که شماره ناشناس روی آن حک میشود تنم می لرزد. هنوز هم صدایش در گوشم است که میگوید: مهشاد کریمی رو میشناسی؟ خبرنگار محیط زیستتون فوت کرده! آخه رفته بودند ارومیه”
من از سفر مهشاد بی خبر بودم و بلافاصله با مدیر اداره تماس گرفتم؛ جرات نکردم به او بگویم خبرها رنگ سیاهی و خون به خود گرفته. فقط اعلام کردم که گویا تصادف شده است؛ اما خدا خدا میکردم خبر دروغ باشد و دخترک خندانمان زنده باشد، اصلا مسافرت نرفته باشد. اما همیشه واقعیت چهره اش را حتی اگر نخواهیم به ما غافلگیرانه نشان می دهد.
مهشاد ما لبخند زیبایی داشت از آن لبخندهای خاص ماندگار، هرچه خاطرات و عکسهای دسته جمعی، مناسبتی و عکسهای یکهویی ادارهمان را میبینم مهشاد فقط لبخند می زند و در همه صحنهها خندان است. چه خوب است که تمام خاطرات و لحظاتی که مهشاد درآن است لبخند به لب دارد؛ میدانم که نیست اما چشم هایم برق میزند از مرور خاطراتش و برای ثانیهای یادم میرود که مهشاد نیست، که حالمان خوب نیست و ایسنایمان در غم از دست دادن دختر خندان و مهربانمان سیاهپوش شده است.
نجمه محمودی نیا- سیلی که با رفتنت بر صورتمان خورده، جایش تا ابد درد می کند
مهشاد؛ ماهِ شاد ایسنا، کاش رفتنت فقط یک خواب بود که وقتی بیدار میشدیم همه چیز دوباره به قبل از بعدازظهر چهارشنبه برمی گشت و تو بودی. آخر مگر به دنبال احیای دریاچه نرفته ای؟ چه شد پس؟ کجا رفته ای؟ کجا مانده ای؟
ما هیچ کداممان خنده های شیرینت که صورت مثل ماهت را هزاران بار زیباتر می کرد را از یاد نمی بریم، هیچگاه برق چشمانت که نشان از شور زندگی بود را از یاد نمیبریم.
من هنوز هم فکر میکنم از پیشمان نرفتی. فقط دیگر دوست نداری برای مدتی جوابمان را بدهی، وگرنه مگر می شود که ظهر با کسی صحبت کنی اما بعدازظهر بگویند رفته است؟
هرچند من هنوز منتظر هستم و هرباری که صدای باز شدن در آسانسور از اداره به گوشم برسد، منتظرم که تو بیایی، در اداره را باز کنی، با صدای بلند به همه مان سلام کنی و بیایی دوباره سر جایت بنشینی.
کاش بدانی نبودنت اداره را غمناک می کند و سیلی که با رفتنت بر صورت مان خورده، خیلی سنگین است و جایش تا ابد درد می کند.
سولماز خوان- دختر لبخندهای زیبا، آرام بخواب
چشمانم را میبندم؛ اولین تصویرت همان شال سبز و آبی است؛ چه همخوانی زیبایی داشت با چشمانت
لحظه ورودت، لبخند همیشگیات، همانی که شده تصویر ذهن همه دوستانت
رفتی و لبخندهایت به یادگار ماند در دلهامان و شد راز ماندگاریت
نگاههای صبورانهات و گشاده روییات؛ امانتهایی که جا گذاشتیاش
رفتی و حالا جای خالیت رُزها و مریمها و کوکبها نشستهاند، نیستی که ببینی چه عطری در هوا پر کردهاند، دقیقا بوی خودت را میدهند
دختر لبخندهای زیبا، آرام بخواب …
میثاق اختر- آقای مسئول ما طلبکاریم نه شما!
“بیادبی” ها و “طلبکاری” شما بار دیگر متانت و مظلومیت ما را ثابت کرد. ما طلبکاریم که عزیزان ما را از صبح روز حادثه بارها به کام خطر بردهاید. ما طلبکاریم که هزینه حضور شما و همراهانتان چندین برابر کرایه یک اتوبوس مناسب برای عزیزان ما بود ما امروز داغدار آنها هستیم ولی بازهم شما با بیمسئولیتی همیشگی، بی پروا ، داغ روی داغ ما می گذارید.
ما طلبکاریم که عزیزانمان که صدای مظلومیت مردم و حق آنها هستند، مظلومانه شاهد مرگ تلخ و پررنج یکدیگر شدند، ما طلبکاریم که مثل شما نیستیم و آموختهایم به عنوان چشمان بینای مردممان همیشه ادب و فروتنی داشته باشیم؛ اما از مسببان مرگ عزیزانمان نمیگذریم.
وظیفه ما گرفتن پاسخ از مسئولین است هر چند که برخی از شما حتی ” مسئول” هم نیستید و یاد نگرفتهاید حتی ابتداییترینهای مسئول بودن را به نمایش بگذارید، به نظاره بشین تا روزی که صدای بلند شده مظلومیت، سیلی سختی برایت به ارمغان خواهد آورد.
مهشاد عزیزمان دیگر بینمان نیست، مثل آن سرباز معلم ها که غریبانه رفتند؛ مثل خیلی های دیگر از مردم این سرزمین که هر روز غریبانه می روند و فقط یک عدد میشوند در بایگانی آمار تصادفات ….
امروز خانواده اداره اجتماعی ایسنا، کوچک تر شده و جای خالی مهشاد هر لحظه بیشتر گلویمان را می فشارد، جای خالی لبخندی که دیگر نیست و لیوان آبی که دیگر پر نخواهد شد جگرمان را آتش زده است.
نمی توانم برایتان بگویم که چقدر پا گذاشتن در تحریریهای که از یک عضو آن تنها یک قاب عکس با لبخند طلایی برجای مانده، سخت است. این ماتمکده با جای خالی همکاری که دیگر نیست خیلی تنگ و بیروح شده است، میدانیم که دیگر هرچه بگوییم فایده ندارد و اداره اجتماعی ایسنا تا ابد در حسرت آن لبخند خواهد ماند.
اما مهشاد عزیز، خواهر مهربانمان بدان که تا همیشه عشق به کار و پیگیری هایت برای تغییر هرچند کوچک در این خاک در ذهنمان می ماند و تو تا ابد برایمان جاودانه خواهی ماند.
مینا عبادی- حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش
خیلی نمیشناختمت. سهم من از رفاقت با تو در طول این حدودا یک سالی که در دوران پاندمی کرونا به تحریریه اجتماعی اضافه شدم؛ تنها میزی مقابل میز کارت بود. لحظاتی که هنگام کار چشمانم با چشمانت تلاقی داشت و لبخندی که به هم میزدیم را خوب یادم هست.
نمیتوانم بگویم دوست صمیمی بودیم مهشاد اما رفتنت قرار را از من گرفت. مدام با خود میگویم چرا هیچ وقت به تو نگفتم چقدر در ذهنم تحسینت میکنم؟!. چرا باید الان دلنوشته بنویسم؟!، چرا ما آدمها تا زندهایم با صفات مثبت یکدیگر را ستایش نمیکنیم و منتظر مرگ هستیم تا از اطرافیان خود تعریف و تمجید کنیم؟!.
یادت هست مهشاد؟ آخرین باری که در تحریریه دیدمت نوروز امسال بود. من و تو با هم شیفت بودیم. مدیر اداره به شوخی بهما گفت چقدر ساکتید شما دوتا؟. تحریریه را سکوت برداشته. ته دلم گفتم آخ که چقدر این آرامش مهشاد را دوست دارم ایکاش همیشه با او شیفت باشم.
مهشاد جانم. بعد از رفتنت تنها یادگاریات برای من صدایت بود. جرات نمیکردم وارد پیامهای شخصیمان شوم اما دلم تنگ صدایت بود و ویسهایت را یکی یکی پِلی کردم. دلم لرزید. دلم خواست پیام بدم. بنویسم هرچه درون دلم است. اما جرات ندارم. جرات مواجهه با حقیقت رفتن تو را ندارم.
اصلا چه حکمتی در رفتنت بود؟
گاهی قلم کم میآورد از بیان حقایق. اینجاست که شعر به کمک میآید؛
حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش
از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد
این بیت همدم این روزهای من است که دائما برای آرامش با خود تکرار میکنم.
روحت شاد مهشادم
عاطفه کربلایی- با جای خالی ات چه کنم؟
مهشاد عزیزم. یادت هست که چه قدر بابت واکنش بی تفاوت کلانتری نسبت به سوالمان درباره آتش سوزی جنگلهای زاگرس حرص خوردیم و برایمان جای تاسف بود که چرا مسوول اول محیط زیست کشور ارزش سانتیمتر به سانتیمتر جنگلها را نمیداند.
مهشاد جان ! یادت هست با چه شوقی به من گفتی بالاخره خانه پیدا کردم. خانه ام نزدیک شماست و من بهت گفتم که هر وقت نقل مکان کردی ، بگو تا شیرینی فروشی های خوب آن دور و بر را بهت معرفی کنم و توی شیرینی دوست چقدر استقبال کردی. حالا من با جای خالی تو چه کنم؟
منیره کربلایی_ هیچ وقت چشمان پر از شور و نشاطت را فراموش نمیکنم
یاد اولین روزی میفتم که خانم غفاری مدیر اداره مهشاد را به من معرفی کرد تا به عنوان خبرنگار محیط زیست با هم کار کنیم. اصلا نمیدونم برق نگاه مهشاد مثل تیری بر قلبم بود. من عاشق مهربانی و آرامش مهشاد بودم. یادم نمی رود وقتی خبرهایش را میخواندم و میگفتم کنارم بنشین تا ایراداتت را بگویم همیشه از آرامشش آرام می شدم. مهشاد جانم بگذار برایت اعتراف کنم که خیلی برایم عزیزی و دوستت دارم.
ای کاش اتوبوس مرگ تو را سوار نمی کرد. لبخندهای شیرینت به همه آرامش می داد. تحریریه بدون تو دیگر صفایی ندارد عروس تحریریه. چقدر خوشحال شدیم از این خبر وقتی شنیدیم عروس شدی؛ ولی حالا که باید لباس سپید عروست را بپوشی، کفن بر تن کردی. آخر این چه سرنوشتی است. خاک چطور توانست مهشاد زیبای ما را که قرار بود عروس شود در خود جای دهد.
مهشاد عزیزم آرام بخواب
مهدی بابایی – برای چشم نیلگون ایران
تمام خوبیها را میشود در چهره مهشاد دید، اما بعید میدانم که کسی مهشاد را بشناسد و شوق زندگی در چشمهایش را به خاطر نیاورد. چشمهایی که همیشه برق میزند و نمیشود به آن نگاه کنی و آن برق زندگی را در چشمهایش نبینی. آن چشمها را اما میزبانی بد از ما گرفت و سازمان حفاظت محیط زیست نتوانست امانتدار خوبی برای دخترک خندهرو و دغدغهمند تحریریه ما باشد.
مهشاد در کنار دریاچهای که همیشه دغدغهاش را داشت و نامش را در تیتر یکی از گزارشهایش «چشم نیلگون ایران» گذاشته بود، از میان ما رفت تا پس از این و تا ابد چشم نیلگون ایران برای ما نمادی از مهشاد عزیز باشد. چشمی که در دورترین نقاط کشور در جستجو بود تا دردی از محیطزیست را فریاد بزند و درمان کند؛ از محیطبان و حقوق حیوانات گرفته تا بحران آبی و آلودگی هوا.
پارمیس طهماسب زاده – در سوگ یک صدا
«الو سلام، خوب هستین؟ من کریمی هستم خبرنگار ایسنا»؛ معمولا وقتی زنگ میزد برای مصاحبه، با همون لحن همیشگی با طمانینه و سرزنده این جمله ها رو میگفت.
صدای مهشاد و این جمله ها از سرم بیرون نمیره…
صدای مهشاد مثل موج دریاست. انگار کافیه چشمامو ببندم تا لحن حرف زدنش تو گوشم تکرار بشه. مثل صدای دریا توی گوش ماهی…
انگار توهمه؛ هم صدات و هم رفتنت.
مهشاد؛ این سخت ترین خبر حادثه ای بود که گرفتم؛ سخت ترین اسم فوتی بود که نگاهش کردم…
مهشاد شیفت پنجشنبه این هفته رو با من جا به جا کرد تا این هفته بیاد و هفته دیگه شیفت نباشه؛ پنجشنبه مهشاد نیومد اداره، اما من رفتم…
انتهای پیام
منبع:ایسنا